zahra عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم...
اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم...
الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم...
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم...
بنشین که با من هر نظر، با چشم دل، با چشم سر...
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم
بنشینم و بنشانمت آن سان که خواهم خوانمت...
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم...
بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم...
تا کهکشان، تا بی نشان، بازو به بازویت دهم...
با همزبانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم...